محل تبلیغات شما

نویسنده:کلر ژوبرت

 

خش خش.خش خش خش.

خرس بزرگ گوش هایش را تیز کرد.خش خش خش.یکی توی غارش بود.

خرس بزرگ غرید:کی بی اجازه پایش را تو گذاشته؟»

یک خرس کوچکی از غار بیرون آمد.لبخند زد و گفت:سلام.»

خرس بزرگ کمی آرام تر گفت:این غار مال من است.تو اینجا چه کار می کنی؟»

خرس کوچک گفت:من تنهام؛تو هم تنهایی.بامن دوست می شوی؟»

خرس بزرگ به سر تا پای خرس کوچگ نگاهی کرد و پرسید:که چی؟»

خرس کوچک گفت:فقط که با هم مهربان باشیم.»

خرس بزرگ اخمی کرد و گفت:من دوست نمی خواهم.از اینجا برو»

ولی خرس کوچک نرفت.شب بیرون غار دراز کشید و گفت:شب بخیر دوست بزرگ»

خرس بزرگ غرغر کرد وگفت:من دوست تو نیستم.می گذاری بخوابم؟»

خرس کوچک گفت:بیا ببین آسمان چه قشنگ است!ستاره ها به ما چشمک می زنند.»

خرس بزرگ جوابی نداد ولی یواشکی از توی غار نگاهی به آسمان انداخت.

صبح روز بعد خرس با صدای خش خش خرس کوچک بیدار شد.

خرس کوچک خندید و گفت:صبح به خیر دوست بزرگ! خوب خوابیدی؟»

خرس بزرگ صدایش را کلفت کرد و گفت:من که گفتم دوست تو نیستم.»ورفت دنبال غذا.

خرس کوچک برایش دست تکان داد و گفت:خدانگه دار دوست بزرگ!»

شب که خرس بزرگ به غارش برگشت،خرس کوچک هنوز آنجا بود.جلویش دوید و گفت:خسته نباشی دوست بزرگ!»

خرس بزرگ که نشست،خرس کوچک یه بوسه کنار گوشش گذاشت.خرس بزرگ غرغر کرد:چه کار میکنی فسقلی؟قلقلکم می دهی!کاش به جای این کار بلد بودی عسل جمع کنی.آن وقت اجازه می دادم اینجا بمانی.»

صبح روز بعد،خرس کوچک رفت عسل جمع کند.شب هم بدون عسل برگشت و گفت:ببخشید دوست بزرگ.نتوانستم از درخت ها بالا بروم.»بعد مشت هایش را باز کرد و گفت:عوضش چند تا بلوط پیدا کردم و برایت آوردم»

خرس بزرگ به بلوط ها نگاه کرد و گفت:این ها به چه درد من می خورد فسقلی؟کاش به جای این کار بلد بودی ماهی بگیری.آن وقت اجازه میدادم اینجا بمانی.»

صبح روز بعد،خرس کوچک رفت ماهیگیری.شب هم بدون ماهی برگشت.پنجه های کوچکش را نشان داد و گفت:ببخشید دوست بزرگ.خیلی ماهی گرفتم،ولی همشان لیز خوردند و فرار کردند.»

بعد کنار خرس بزرگ نشست و گفت:عوضش یک قصه برایت ساختم تا وقتی خوابیدی،خواب های قشنگ ببینی.»

خرس بزرگ گفت:کاش به جای این کار بلد بودی تمشک بچینی.آن وقت اجازه می دادم اینجا بمانی.»

خرص کوچک قصه اش را گفت و هر دو خوابیدند.

صبح روز بعد،خرس کوچک رفت تمشک بچیند. شب هم با یک مشت تمشک له شده برگشت و گفت:همه را برایت نگه داشتم.یک ذره اش راهم نخوردم.»

خرس بزرگبه تمشک های له شده نگاه کرد.آه کشید و گفت:کاش کاری بلد بودی فسقلی.»

صبح روز بعد،خرس بزرگ هرچه گوش کرد خش خشی نشنید.خرس کوچکتوی جایش نبود. خرس بزرگ به جنگل رفت ولی حوصله ی تمشک چیدن نداشت.کنار رودخانه رفت ولی حوصله ی ماهیگیری نداشت.از درخت بالا رفت ولی حوصله عسل جمع کردن نداشت.تمام روز دنبال خرس کوچک گشت ولی پیدایش نکرد.

شب به غار برگشت ولی خوابش نبرد.بیرون غار دراز کشید و دید که ستاره ها چشمک می زنند.آه کشید و گفت:کاش نمی رفتی فسقلی!حالا کی به من شب بخیر بگوید؟»

خرس بزرگ این طرف غلتید،آن طرف غلتید و گفت:اگر پیشم می ماندی،یادت می دادم عسل جمع کنی،ماهی بگیری و تمشک بچینی.آن وقت این کار را باهم میکردیم،مثل دو دوست.»

خرس بزرگ باز آه کشید و گفت:کجا رفتی کوچک؟»

آن وقت از پشت درخت کنار غار، صدایی شنید: خش خش. خش خش خش.

خرس کوچک با خوشحالی از پشت درخت بیرون پرید و گفت: من که جایی نرفتم! فقط تمرین می کردم از درخت بالا بروم.» 

بعد کنار خرس بزرگ دراز کشید و پرسید: فردا می خواهی اول برویم ماهیگیری یا تمشک چینی؟»

 

دوست بزرگ۰دوست کوچک

غزلی از حضرت حافظ

خرس ,کوچک ,خش ,دوست ,تمشک ,»خرس ,و گفت ,خش خش ,خرس بزرگ ,»خرس بزرگ ,خرس کوچک ,دادم اینجا بمانی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آفتاب مهربانی تبلیغات و بازاریابی